دسته بندی : حاج مقصود فراش16/03/23

اشارتى به درز خبر استعفاى مکرر رئیس مرکز ملى فرش ایران در سالى که گذشت | امروز گلابتون خانم پیله کرد که بریم سمت کدکن و مهنه زیارت مزار شیخ ابوسعید ابوالخیر. گفتم همه آرزویم اما چه کنم که راه دور است؟

نشریه فرش دستباف ایران طره| TORREH.net | حاج مقصود فراش تقدیم میکند: استعفا؛ از طهران تا مهنه


امروز گلابتون خانم پیله کرد که بریم سمت کدکن و مهنه زیارت مزار شیخ ابوسعید ابوالخیر. گفتم همه آرزویم اما چه کنم که راه دور است؟
از شما چه پنهان که میل پایتخت کرده بودم و میخواستم از جاده سبزوار یک کله بکوبم تا خود طهران. خواسته گلابتون خانم اما سمعا و طاعتاست؛ ما هم فرمون رِ چرخوندیم به سمت جنوب و خوش خوشان راندیم تا کدکن بعد هم مهنه.
به مهنه که رسیدیم پیدا کردن آرامگاه شیخ دشوار نبود. گلابتون خانم یاد ایام شباب کرد و اولین نامه عاشقانه ای رِ که برایش نوشته بودم به یادم انداخت. البته ما بعد از عقد و عروسی نامه فدایت شوم برای هم می نوشتیم نه مثل جوونهای حالایی که دلشان نمیاد از لیوان هم آب بخورن و هنوز از زیر و بالای زندگی هم خبر ندارن اما بهم بنویسند: “عشقم! مرسی که هستی.”
اولین نامه عاشقانه ای رِ که برای گلابتون خانم نوشته بودم با یک رباعی از ابوسعید تموم کرده بودم. اون زمان یک دلخوری هم پیش آمده بود که با این نامه ختم به خیر شد. حالا پسِ این همه سال گلابتون خانم یادآوری کرد که:

امروز در این شهر چو من یاری نی
آورده به بازار و خریداری نی
آن کس که خریدار، بدو رایم نی
وانکس که بدو رای، خریدارم نی

وارد آرامگاه که شدیم کنج حیاط یک اتاقک خُردویی بود و داخلش یک مصطبه و روش هم کج و کوله یک قالیچه بلوچی نقشه درختی پهن کرده بودند. گوشه و کنار اتاق هم چند تا پوست پفک و ته سیگار افتاده بود! فاتحه ای خواندیم و بیرون که آمدیم، دیدم چه بی سر و سامونه محوطه آرامگاه. درخت ها هرس نشده، گلدانها خشک دریغ از یک چیکه آب که اگر یکی بهشان داده باشه.
خلاصه از محوطه آمدم بیرون. یک دختربچه ای همو دور و بر با خروسش بازی می کرد ازش پرسیدم متولی اینجا کیه؟ هاج و واج نگاهم کرد و گفت: “به خروسم میگم چینگت بزنه ها!” دیدم الانِ که خروس لاری رِ بندازه به جونم رفتم تو آریا نشستم و درها رِ هم قفل کردم. حالا گلابتون خانم برام دست گرفته که جون عزیزی.
هموطور نشسته بودم که یکباره یک قیافه آشنایی دیدم جلوم سبز رفت. خوب که دقیق شدم و عینکم رِ رو دماغم تنطیم کردم دیدم درست فهمیدم. خود خودش بود. دکتر شفیعی کدکنی که یک بار از ما یک بختیاری آنتیک برده بود و از همونجا با هم آشنا رفته بودیم. ترس از چینگ خروس هم مانعم نشد که برای عرض ارادت از آریا پیاده نشم.
دکتر در جواب سلام من، سلام و علیک گرمی کرد و گفت برای زیارت مزار شیخ پای پیاده از کدکن آمده تا مهنه و دارد برمیگردد. روزهای نوروز است و سر زدن به زادگاه و صله ارحام صفایی دارد. گلابتون خانم سر ذوق و شوق آمد و برای دکترِ دلتنگِ وطن شعر خودش رِ خواند که:

ای کاش، آدمی وطنش را
مثل بنفشه‌ها
(در جعبه‌های خاک)
یک روز می‌توانست
هم‌راه خویشتن ببرد هر کجا که خواست

اصرار کردم که دکتر را تا کدکن با آریا برسانم که پذیرفت. افتخاری بود برایم. در راه به شرایط بی در و پیکر آرامگاه شیخ اشاره کردم. دکتر بسیار اظهار تاسف کرد و گفت متولی آرامگاه مدتی است که به خاطر مشکلات شخصی استعفا داده و آرامگاه رِ رها کرده به امون خدا. هر چی هم میراث فرهنگی بهش گفته ورگرد، ورنگشته که حقوقم کمه و اختیارات ندارم و امکاناتی که در اختیارم گذاشتید به درد گردوندن دو تا حوض و یک فواره هم نمیخوره و نیروی تعلیم دیده و متخصصی که گردشگرها رِ راهنمایی کنه هم ندارم و این حرف‌ها. میراث هم گفته کل چیزی که می تونیم بهت بدیم همینیه که دادیم. جاذبه های توریستی ایران کم نیست و تو هر کوره دهاتی یک ستون و دو تا قبر باستانی هست و میراث نمی تونه به همه اینها برسه!
دکتر رِ که پیاده کردیم یاد این وضعیت بی در و پیکر متولی فرش خودمان افتادم.
آخه از جمله اتفاقات سال قبل یکى هم درز کردن خبرى بود مبنى بر اینکه رئیس مرکز ملی فرش باز استعفا داده! همو موقع با خودم گفتم خیره انشاالله اما یعنی چی آخه؟!… از این قضیه استعفا یاد خاطره‌ای افتادم از ایام نوجوانی.
هنوز بچه‌سال بودم و تو کوچه‌پس‌کوچه‌های عیدگاه با رفیق‌هام تو خاک‌وخل توشله‌بازی می‌کردم که یک روز آقام خدابیامرز آمد دستم را گرفت و دو تا پس‌گردنی زد پس کله‌ام و گفت: «خجالت بکش وقت زن گرفتنت است هنوز داری بچه‌بازی می‌کنی؟» حالا چند سالم بود؟؛ زیادِ زیادش ۱۵ سال. آقام دستم رِ گرفت و برد حمام کوچه چراغ‌برق و به دلاک هم سپرد قشنگ کیسه‌ام بکشد. بعدش هم از کوچه حاج‌آقاجان یکدست کت‌وشلوار فاستونی و یک کروات برام خرید که وقتی تنم کردم یک‌دفعه احساس کردم مرد شدم! خلاصه کنم که همان شب با دسته‌گل و شیرینی رفتیم بالا شهر خواستگاری دختر حاج آقا رضا سنابادی که از فرش‌فروش‌های قدیمی و اسمی بود و به یک ماه نرسید که داماد شدم.
حالا که به اون روزها فکر می‌کنم می‌بینم از صفرتاصد داماد شدنم فقط همان شب زفاف بود که اختیارش با خودم بود و بقیه‌اش آقام و آقاش برای خودشان بریدند و دوختند؛ اما خب بنده دیگه افتاده بودم تو زندگی و نمی‌شد برگردم به خاک و خل کوچه عیدگاه و…
چرا؟ چون راه زندگی من عوض شده بود و آینده‌ام هم طبعاً. طلاق هم اگه می‌دادم زنم را تا عمر دارم میگن داماد فلانی بود. پس چه‌کار باید می‌کردم؟
باز من شانس آوردم که از همان نگاه اول از گلابتون خانم خوشم آمد اما بی‌عیب فقط خداست. آشپزی‌اش خیلی بد بود هر چی گوشت و مرغ می‌خریدم نفله می‌کرد. از پله‌برقی هم می‌ترسید… اما من گذاشتمش وردست مادرم که آشپزی یاد بگیره با ترسش هم کنار آمدم؛ من پانزده سالم بود و گلابتون خانم ۱۱ سال. کم‌کم با هم ساخته شدیم.
حالا این بنده خدا رئیس مرکز هم از اول نباید قبول می‌کرد اما حالا که قبول کرده باید پای همه‌چیزش وایسته. مگه بچه بازیه؟ یا درست کنه یا کنار بیاد.
اما از شما چه پنهان که خدا می‌داند چقدر دلم برای توشله بازی تنگ شده…
نشریه فرش دستباف ایران طره| TORREH.net | پایان پیام

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

code