دسته بندی : شماره 14 - شیرازه18/01/30

روز آخر قالی واقعی ما قالی پرنده می‌شد. آن روز، روز خیال‌های خوش ما بود. روزی که قرار بود قالی تمام شود، جشن بود، جشنی بیکران.

نشریه فرش دستباف ایران طره | TORREH.net |


علی‌اصغر سیدآبادی
نویسنده کودک و نوجوان

مثل یک تکه فیلم که مثلاً در یکی از شبکه‌های اجتماعی مدام تکرار می‌شود، تصویری در ذهنم نقش بسته است. باریکه نور از دریچه‌ای در سقف اتاق پایین می‌ریخت. پرزهای قالی در همان باریکه نور با صدای پر حزن اوستا که پر از رنگ بود، می‌رقصیدند. اوستا که احتمالاً دختری دم‌بخت بود در لابه‌لای آوازی حزین، جای هر رنگ را در نسبت با رج قبلی تعیین می‌کرد و به او که قرینه‌اش در آن طرف تخته نشسته بود، می‌گفت و جلو می‌آمدند تا در میانه قالی به هم می‌رسیدند. ما از پشت سر جاهای خالی را می‌بافتیم. ما بر تخته‌ای نشسته بودیم که با زنجیر به دار قالی بسته شده بود. در تصویری که در ذهنم مانده است، حدود یک متر بالاتر از سطح زمین بودیم، وگرنه همان اولین روز، تخته به کف زمین می‌چسبید. با بالا رفتن رج‌های قالی و رنگ‌های گوناگون، تخته هم روزبه‌روز بالا می‌رفت. تخته که بالا می‌رفت، آرام‌آرام نقش‌های قالی خودشان را نشان می‌دادند. تخته آن‌قدر بالا می‌رفت که جا نداشت. بعد دار قالی را شل می‌کردند و قالی را می‌چرخاندند و آن طرف قالی از جایی که می‌بافتیم پیدا می‌شد. نقش‌هایی را که بافته بودیم از لابه‌لای پودها می‌دیدیم. تصویری را تصور کنید پشت ردیفی از نخ‌های سفید!
آن روزها کلاس پنجم دبستان بودم. لابد قصه قالیچه سلیمان را هم شنیده بودم یا بعداً در تلویزیون در کارتون علی‌بابا چیزی شبیه‌اش را دیده بودم، اما یادم نیست که نسبتی بین آن کار سخت و آن تخیلِ رها برقرار کرده باشم. یادم نمی‌آید که خیال کودکانه‌ام بر قالی که می‌بافتیم نشسته باشد و دور دنیا گشته باشد، گرچه همان روزها می‌دانستیم که قالی ما احتمالاً دور دنیا را می‌گردد. ناشکری نمی‌کنم، روزهای خوش هم بسیار بود. ما معمولاً برای خودمان قالی می‌بافتیم. برای همین در هر مرحله پاداش می‌گرفتیم و بهترین پاداش روز آخر بود.
روز آخر قالی واقعی ما قالی پرنده می‌شد. آن روز، روز خیال‌های خوش ما بود. روزی که قرار بود قالی تمام شود، جشن بود، جشنی بیکران. از ساعتی قبل نوشابه‌ها در سطلی پر از یخ همراه با خوراکی‌ها در گوشه اتاق به ما چشمک می‌زدند. جرینگ‌جرینگ پول خرد که گاهی با آواز اوستا همراه می‌شد، زنگوله قالی پرنده ما بود.
آخرین رج که بافته می‌شد، دود و بوی اسفند هم بلند می‌شد و دود اسفند در آن باریکه نور می‌ریخت و بعد صدای صلوات بود.
من عاشق آخرین مرحله بودم. عاشق بریدن تارهای قالی. لبه تیز قلاب را روی تارهای قالی حرکت می‌دادیم و این خوش‌ترین صدایی بود که یادم مانده است. بعد که آخرین تارها بریده می‌شد، قالی رها می‌شد و با صدایی به زمین می‌رسید و گردوخاک بلند می‌کرد و گردوخاک می‌ریخت در باریکه نور و با صدای خنده قالی‌باف‌ها همراه می‌شد و صدای صلوات و بوی دود اسفند. بعد نوبت نوشابه‌های خنک بود و خوراکی‌ها و جرینگ‌جرینگ پول‌های خرد و آرزوهای کودکانه‌ای که با آن پول‌ها برآورده می‌شدند.
شاید آدمی که قالی نبافته باشد و بعداً برای از بین رفتن این صنعت کوچک محلی و بیکار شدن کارگران نوجوان و جوان روستایش در گرماگرم تحریم‌ها غصه نخورده باشد، قالیچه پرنده شکل دیگری باشد، تخیلی رها باشد که با نگاه به هر نقش قالی زنده شود و او را با خود ببرد هرکجا که خواست. مثلاً من هم سال‌ها پیش با دیدن قالی آشنایی در ردیف قالی‌های ایرانی در فروشگاهی در شهر ژوهانسبورگ آفریقای جنوبی، چنین حالی داشتم، وقتی احساس کردم یکی از همان قالی‌هایی است که من در کودکی می‌بافتم یا کسانی مانند من می‌بافند. همان لحظه سوارش شدم و قالی پرنده پرواز کرد، اما به کجا؟ معلوم بود به روزهای کودکی.
آن روزها قالی‌بافی رونق داشت؛ اما اگر آدمی دنیا دیده بودی، می‌دانستی به زودی کم رونق خواهد شد. چندی پیش در سفری به روستای کودکی‌ام سراغ قالی‌بافی را گرفتم. هنوز خبری نبود. خیال می‌کردم، شاید بشود دوباره دارهای قالی را برپا کرد. گاهی خیال می‌کنم اگر چنین بشود، دار قالی برپا کنم و قالیچه پرنده خودم را ببافم. ۳۰ سال است قالی نبافته‌ام، اما خیال می‌کنم اگر نخ‌های رنگی و دار قالی باشد، خودبه‌خود یادم خواهد آمد، مثل شاعری که سال‌هاست شعری نگفته است، اما یادآوری خاطره‌ای عاشقانه دوباره شاعرش می‌کند.


این یادداشت در شماره  ۱۴ طره منتشر شده است.


نشریه فرش دستباف ایران طره | TORREH.net |پایان پیام

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

code