بلقیس هم قالیچهای هِبه من کرد. اول با قالیچه میآیند و بعد تو هم میشوی جز اموال نفیسشان.
برچسب ها
فرش - قالی - قالی پرنده - ویژه| TORREH.net |
فریبا حاجدایی
داستاننویس
صدای بوق ماشین پروانه تا هفت کوچه آنطرفتر رفته است. تیغ اصلاح را روی صورتم میکشم. چند جا را بریده باشم خوب است! ادوکلن کف دستانم میریزم و با دو دست دو طرف صورتم را ضربه میزنم. صورتم آتش میگیرد.
بووووووق.
دستبردار نیست این دختر! از هول هر دو پایم را در یک پاچه شلوارم چپاندهام، پیراهنم را دکمه کردهنکرده توی شلوار میکنم و به ماشین و بوق نکرهاش لعنت میفرستم. کتم را که از جارختی برمیدارم درحالیکه نگاهم به آینه است با انگشت مویم را شانه میکنم.
ماشین پروانه در کوچه نیست! چشم میگردانم. صدای بوق از بالای سرم میآید. پروانه، درست روی سرم، معلق در هوا، روی قالیچهای نشسته است. روی چه؟ روی قالیچه! قالیچه پرنده! چشمانم را میمالم و قاهقاه پروانه میگوید درست میبینم.
«قالی حضرتِ سلیمانه؟»
بوق را روی قالیچه میگذارد «از کجا فهمیدی!»
دستم را عقب میبرم و کشیدهای به خودم میزنم تا از خواب بپرم. قالی پیش پایم است و پروانه روی قالیچه جلوی من ایستاده است.
«خودتو چرا میزنی!»
مردی از کنارمان میگذرد و پروانه موهای طلاییاش را زیر شال میبرد.
«نزنم؟ این شعبدهبازیا چیه؟»
«برا تولدت خریدمش. قالی حضرت سلیمانه.»
نمیفهمم کی و چطور میچَپَم در خانه. خوابم به یقین. باید کاری کنم تا از خواب بپرم. چند وقتی است بدجوری مشنگ شدهام؛ اما در آینه…
«تو کی هستیییییییی؟» صدام میلرزد وقتی میپرسم. مردی با قبای طلایی در آینه به من زل زده است.
«ج… ج… جنی؟»
صدایی مثل صدای گویندههای اخبار میگوید: «سلیمانم.»
لابد فریاد زدهام که پروانه با مشت به در خانهام میکوبد و میگوید: «پسش میدم، تو در رو باز کن.»
ـ خوف نکن جوان. دروازه را نگشا. وارد شود دیگر نمیتوانی کاری کنی.
این مرد چه بلغور میکند؟ یعنی کسی واقعاً اینجاست؟ با پروانه دشمنی دارد؟ دوستپسر سابقش؟
یقه به اصطلاح سلیمان را میگیرم و از آینه میکشماش بیرون.
«چی گفتی مرتیکه؟!»
«آمدهام نصیحتی کنمت چون نقره.»
این یارو جور غریبی حرف میزند! مشتی حواله صورتش میکنم و پرتش میکنم رو کاناپه.
«با پروانه چکار داری؟»
در خانه را باز میکنم. پروانه قالیچه به بغل سکندری میخورد تو.
«خانم بفرما ایشون کی باشند؟»
قفسی دورتادور پروانه را میگیرد. به اصطلاح سلیمان که حالا چهارزانو بین زمین و هوا نشسته است و انگارنهانگار که از من مشت خورده است، میگوید:
«حصرش کردم جوان! گفتمت قفل بر دروازه بماند گوش نکردی.»
قبای طلاییاش را تکانی میدهد و روی کاناپه فرود میآید: «بلقیس هم قالیچهای هِبه من کرد. اول با قالیچه میآیند و بعد تو هم میشوی جز اموال نفیسشان.»
این چه میگوید!
ویییییژ. چیزی از بغل گوشم میگذرد. قالیچه در هوا ویراژ میدهد. موهای طلایی پروانه و موهای قرمز زنی با پوشش قدیمی توی هوا لَت میخورد. سلیمان پخش کاناپه شده است و من روی زمین چمباتمه زدهام. صدای قهقهه دو زن در خانه پیچیده است.
این یادداشت در شماره ۱۴ طره منتشر شده است.
| TORREH.net |پایان پیام