روایتی از طراحی و بافت فرشی با مضمون صلح | تورج ژوله | امرداد ماه ۱۳۹۶ رئیس وقت مرکز ملی فرش ایران در نشست خبری پیش از برگزاری بیستوششمین نمایشگاه فرش دستباف ایران از بافت فرشی با مضمون صلح برای اهدا به یکی از نهادهای بینالمللی خبر داد.
برچسب ها
ابوالفضل رجبیان - تورج ژوله - فرش صلح - ویژه| TORREH.net | روایتی از طراحی و بافت فرشی با مضمون صلح
تورج ژوله
امرداد ماه ۱۳۹۶ رئیس وقت مرکز ملی فرش ایران در نشست خبری پیش از برگزاری بیستوششمین نمایشگاه فرش دستباف ایران از بافت فرشی با مضمون صلح برای اهدا به یکی از نهادهای بینالمللی خبر داد.
حمید کارگر در این زمینه گفت: قرار است گرهزنی این فرش با مضمون صلح جهانی همزمان با نمایشگاه فرش دستباف ایران آغاز شود و پس از بافت از سوی ایران و در مسیر نمایاندن دیپلماسی هنری به یکی از نهادهای بینالمللی پیشکش شود.
او از مذاکرات انجام شده با سفیر و نماینده دائم ایران در ژنو برای استفاده از این فرش در مقر سازمان ملل در سوئیس پس از رونمایی با همراهی وزارت امور خارجه خبر داده بود.
با آغاز به کار نمایشگاه بیستوششم، گرهزنی بر این فرش نیز که طراحی آن به اتمام رسیده بود، آغاز شد و چهرههای پرشماری همچون وزیر وقت و وزیر پیشین صنعت، معدن و تجارت، نمایندگان مجلس شورای اسلامی، سفیران خارجی مقیم کشور و دیگر مهمانان و بازدیدکنندگان نمایشگاه بر این فرش گره زدند.
یک سال بعد و در افتتاحیه بیستوهفتمین نمایشگاه فرش دستباف، از این فرش که بافت آن به پایان رسیده بود، رونمایی شد و انتظار میرفت که طبق وعدههای پیشین شاهد حضور آن در مجامع یا نهادهای بینالمللی باشیم که شوربختانه چنین نشد!
اکنون با گذشت دیرزمانی از به فرجام رسیدن بافت این فرش، تورج ژوله (پژوهشگر فرش که در فرایند طراحی تا بافت این فرش نقش کلیدی داشت) در صفحه اینستاگرام خود با روایت آنچه در تولید فرش یادشده گذشت، تلنگری زده است تا شاید مجال ارزشمندی برای توجه به این دستبافته فراهم آید که طره به بازنشر این متن میپردازد:
فکر کنم دهم تیرماه ۹۶ بود که مرتضی لطفی افشار از مرکز ملی فرش تماس گرفت. حمید کارگر هم چند روز بعد تماس گرفت و گفت: «فردا اول وقت بیا مرکز». ماجرا این بود که باید فرشى با مضمون صلح بافته و بر دیوار مقر سازمان ملل در ژنو نصب شود. قسمت ناجور ماجرا این بود که باید در نمایشگاه فرش شهریور رونمایی میشد. یعنى فقط ۴۵ روز زمان بود! نتونستم جلوى خندم رو بگیرم؛ اما دیدم خیلى جدى نگاهم میکنه. گفت: «نظرت چیه؟» خودم رو جمعوجور کردم و گفتم: «صرفنظر از همه مسائل حاشیهای با توجه به مدت زمان باقی مانده تا نمایشگاه فرش نشدنى است و هر بختبرگشتهاى هم که این کار رو قبول کنه…» نذاشت حرفم تموم بشه؛ گفت: «پس فکر کردى براى چى خبرت کردم؟؟» خیلی مودبانه بهم فهموند که اون بختبرگشته خودمم. ادامه داد که: «یعنی ۳۰ یا ۴۰ سانت نمیشه بافت؟ با همین مقدار میشه در نمایشگاه رونمایی داشته باشیم و جمعی ازمقامات هنگام بازدید، گرهای برآن بزنند، بعد هر چی بخوای وقت هست.»
یک ربع بعد که از مرکز بیرون اومدم یاد داستان گربه و زنگوله افتادم و…
یکسره اومدم خونه و نشستم به فکر کردن. تا آخر شب چند بار تلفن کردم که موضوع را منتفی کنم، نتیجه نگرفتم که هیچ، عنوان فرش پیچیدهتر هم شد: «زمین، صلح، نسل های آینده». فکر میکنم همه میدونند که به ندرت واژه لعنتی «نه» را به زبان میارم. تا نیمههای شب چند ایده تو ذهنم اومد؛ اما به دلم ننشست. نه خوابم میبرد و نه استرس ول کن بود. این رو خوب میدونستم که چنین فرشی نباید تکرار ماجراهای مشابه و هجو باشه: «یه پوستر که اغلب آبکی هم هست به جای نقشه قالی کشیده میشه و چون با پشم بافته شده، اسم فرش روش میذارن و…»
از چند روز قبل یه دوست قدیمی با اصرار، فیلمی از رومن پولانفسکی بهم داده بود که ببینم. یه کم ازماجرای فیلم شنیده بودم و میدونستم حسابی اعصاب خرد کنه. نیمی از فیلم رفته بود که با یک دیالوگ تاثیرگذار، درست مثل توی کارتون، انگار یه لامپ بالای سرم روشن شد. از جا پریدم. تمام فیلم را در یک جمله فوقالعاده، در تحسین و هنر خالق هستی دیدم:
شکاف هنرمندانه
همه ما، مرز بین نیستی و هستی را دو بار تجربه میکنیم:
اولی را به دلیل ماهیتی که داره به خاطر نمیآریم: آمدن یا تولد.
دومی را زمانی تجربه میکنیم که قابل بیان نیست: رفتن یا مرگ.
حالا دیگه طرح فرش تو ذهنم شکل گرفته بود و راحت خوابیدم. خدا خیرش بده این پولانفسکی رو. با یه دیالوگ ساده، فیلمش رو برام زیبا کرد. صبح فرداش به «سمیه مزرعه» زنگ زدم. میدونستم اگه ایدهام را خوب براش توضیح بدم، میتونه اجرای قابل قبولی روی کاغذ داشته باشه. با توجه به فرصت ۴۵ روزه، ۱۰ روز برای طراحی و ۳۰ روز برای ۲۵ تا ۳۰ سانت از بافت درنظرگرفتم. اولش نمیدونستم که چه جوری ایده رو باهاش درمیان بذارم؛ اما دیدم خیلی زود موضوع را گرفت. درجا چند تا اتود مدادی زد؛ اما به دلیل ضیق وقت، قرار شد با کامپوتر اجرا کنه. طی ده روز، بدون اغراق یکسره کار شد و تغییر پشت تغییر تا اینکه نقشه نهایی شد.
اول بارداری را متصور شدم. سپس جنینی در آن که از شکافی که همه ما زمانی از آن به دنیا آمدهایم، به کرهزمین نگاه میکند. گویی در اندیشه است که بیاید یا نیاید؟ ابرهایی را بیرون از شکم مادر و به قولی در اطراف کرهزمین تصور کردم و پرنده صلح از میان ابرها در حال پرواز و دور شدن. بعد جنین را پشت انبوهی از گل و برگ پنهان کردم تا به سرعت دیده نشود. طی ۱۰ روز بیش از ۴۰ چهل متر پرینت رنگی گرفتیم تا کار نهایی شد و بیش از ۲۰ متر آن را به عنوان سوابق کار، به مرکز ملی فرش تحویل دادم. تصویر بیش از ۷۰ نوع گل شاهعباسی و مشابه را از نمونههایی که میپسندیدم به سمیه مزرعه دادم تا هیچ گلی تکراری نباشه و از هر گل فقط یک نمونه. حمید کارگر سه چهار روز اول مرتب تماس میگرفت و پی جوی طرح بود و تاکید داشت که: «ایده را بیار ببینیم. چون حتی من هم تایید کنم، جماعت دیگری هم باید نظر بدهند!» منم میگفتم باشه؛ اما تو دلم بهش میخندیدم و میگفتم: «خربزه خوردی، حالا پای لرزش هم بشین». یه گوش در بود و یه گوش دروازه. دیگه زنگ نزد. درست عصر روزدهم بهش زنگ زدم که کار تمامه. با جدیت گفت: «فردا ۹ صبح میایی مرکز، بدون یک دقیقه تاخیر».
راس ۹ صبح اونجا بودم. نقشه را باز کردم و محتوای نقشه را در دو سه دقیقه -بلکه کمتر- براش توضیح دادم. زیرچشمی نگاهم کرد و لبخند رضایت را تو صورتش دیدم. دستم رو گرفت و گفت: «خودشه؛ شروع به بافت کنید». درحالیکه جلسهای داشت و به سرعت از اتاق بیرون میرفت، گفت: «الان بقیه هم میان. همین توضیحات را بده و نظر مثبت من را هم بهشون بگو». حسنزاده، فیضالهی، فرشچی، لطفیافشار و… خلاصه جماعتی آمدند و دیدند و ضمن تایید، یکی دو تغییر خواستند؛ اما یک نظر از همه حیرتانگیزتر بود. گفت: اون شکاف و کرهزمین که وسطش است، از نظر برخی ممکنه به چشم تشبیه بشه؛ پس یه جوری تغییر کنه.
گفتم: کدوم چشم؟ چشم نامحرم؟ گفت: چشم سوم! همون چشم معروف فرماسونرها!
جلالخالق… چی تو فیلم دیدم، چی تجسم کردم، چی اجرا شد، چی شنیدم؟! خلاصه کلام… با کش و قوس، طرح تایید شد.
از همان اول و با تاکید حمید کارگر که گفت این فرش باید کوچک باشه و سبک، فقط به این فکر کردم که جز فرش ابریشم، هیچ راه دیگهای نیست. اندازه را ۱۲۰ در ۱۲۰ سانتیمتر در نظر گرفتم و همزمان با طراحی، به این فکر کردم که تو قم کسی پیدا میشه که همراهم بشه؟ یه رویا تو ذهنم اومد که یعنی میشه حاج ابوالفضل قبول کنه؟ با اینکه دوستی و صمیمیت داریم؛ اما میدونستم اهل سفارش و کارای اینجوری نیست. در بیم و امید بهش زنگ زدم. وقتی موضوع را در میان گذاشتم، گفت: «بیا قم ببینم چی تو فکرته» روزسوم یا چهارم بود و هنوز طرح در حال اتود و هنوز به تایید ایدهام در مرکز ملی فرش اطمینان نداشتم. رفتم قم خدمت حاج ابوالفضل رجبیان. یه اتود خام بردم؛ اما ایدهام را پس از توضیح دقیق پسندید. رویایم تحقق یافت و مرحله بافت را پذیرفت. به همین دلیل همزمان با طراحی، تهیه ابریشم و رنگرزی انجام شد و روزی که در مرکز ملی فرش طرح تایید شد، همهچیز در قم آماده بافت بود.
صبح روز دوازدهم درحالیکه یک روز از برنامهام عقب بودم با نقشه نهایی رفتم قم. حاج ابوالفضل رجبیان، بهترین بلکه خاصترین بافندهاش را برای این فرش انتخاب کرده بود. طی ۳۲ روز حدود ۴۰ سانتیمتر بافته شد و در سالن مرکز ملی فرش در نمایشگاه فرش به نمایش درآمد. جمع کثیری آمدند و دیدند و تحسین و بهبه و…گرهای هم بر آن میزدند. از نعمتزاده و شریعتمداری در مقام وزرای قبلی و جدید تا پزشکیان، نایبرئیس مجلس و وقفچی، رئیس کمسیون فرش و صنایعدستی در مجلس، تا بهمن نامورمطلق و تعدادی از نمایندگان مجلس و مقامات دیگر. تصاویر همگی در لحظه گرهزدن مضبوط است و جالبه که برخی با لبخند شیطنتآمیز، هم به نقشه نگاه میکردند، هم به توضیحات من گوش میدادند. نمایشگاه تمام شد و دار قالی به قم برگشت و بافت دوباره شروع شد. از روز اول نمایشگاه، خبرنگار تلویزیون دولتی ژاپن مرتب فیلم میگرفت و این داستان تا تمام شدن فرش ادامه پیدا کرد. مدام میآمد و میرفت و تلفنی پیگیر اتمام فرش بود.
فکر کنم دهم یا یازدهم تیرماه ۱۳۹۷ بود که فرش تمام شد و چند روز بعد از جناب رجبیان تحویل گرفتمش و فرداش بردم مرکز. البته حمید کارگر از ریاست مرکز کنار رفته بود و فرشته دستپاک بر مسند ریاست بود. بعد از دیدن فرش، کلی خوشحال شد و از نقشه و بافت و… تعریف و تمجید کرد. قرار شد در افتتاحیه نمایشگاه فرش رونمایی شود و همینطور هم شد و با حضور محمد شریعتمداری و جناب وقفچی و عدهای دیگر که برخی با تعجب به نقشه اش نگاه میکردند، رونمایی شد. مراسم افتتاحیه که خودم هم در موضوعی دیگر سخنرانی داشتم تمام شد و فرش به پایین سن منتقل شد و با جمعی مقابل آن بودیم. عزیزی که همراه یکی از مقامات بود مشغول تعریف و تمجید شد که: «جناب ژوله عجب ایدهای، مرحبا، شیر مادر حلالت، تو این دنیای جنگ و کشتار که کسی به محیط زیست اهمیت نمیده، چه زیبا سوراخ شدن لایه اوزون را نشون دادی. کودکان ما وارث دنیای مبهمی هستند و…»!
با تعجب گفتم: «لایه ازون؟ کدوم لایه؟ دوست عزیز، شما صحنه تولد یک جنین از شکم مادر را میبینید.» یکهو گفت: «ای وای، چطور متوجه نشدم؟ بعله الان که دقت میکنم، شکافتن شکم مادر و سزارین را کاملا متوجه میشم. چه جالب». بعدم رو به بقیه کرد و گفت: «فکر کنم کمتر کسی متوجه این موضوع شده باشه». دیگه صبرم سر اومد و گفتم: «دوست عزیز، کدوم پزشک تا حالا شکم مادر را برای سزارین، عمودی بریده؟ نه لایه ازون رو پاره کردم، نه شکم مادر را عمودی!»
با تعجب پرسید «پس این چیه؟» گفتم «آقا این همانجایی است که یه روزی همهمون ازش به این دنیا اومدیم.» جمع کمی متشنج شد و اون عزیز هم انگارنهانگار که تا دو دقیقه قبل داشت فرش را مینوازید، همچین عقب رفت که مبادا… اون خبرنگار ژاپنی هم که از یک سال قبل سمج این فرش شده بود با مترجمش همه چی را زیر نظر داشت.
روز اول نمایشگاه تمام شد و در حال رانندگی به سمت کرج بودم و با تردید به کارم فکر میکردم و هزار تا داستان تو سرم میچرخید. یکهو با صحنهای مواجه شدم که باورکردنی نبود. یه بیلبورد بزرگ در کنار اتوبان کرج که با یه عکس بزرگ تبلیغ یه برج مسکونی در رامسر را به نمایش گذاشته بود: برج آفرینش!!
تازه متوجه شدم که معمارش یا فیلم پولانفسکی را دیده، یا موضوع آفرینش براش خیلی جذابه. دقایقی مات و مبهوت به اون بیلبورد غولپیکر نگاه کردم و نفس راحتی کشیدم. یک هفته بعد که برای سفر راهی منزل مادر خانمم در چالوس شدم، دیدم شهربهشهر و گاه کیلومتربهکیلومتر، برج آفرینش با صلابت تمام به نمایش گذاشته شده. دیگه خیالم راحت راحت شد که حقیقت آفرینش برای همه مدیران، از شهردار و فرماندار و بخشدار گرفته تا استاندار و امنیتی، خوشایند است. به خصوص از زبان هنر.
وقتی به اتفاق جناب رجبیان کار را آغاز کردیم، قرار گذاشتیم که هیچ وجهی از مرکز ملی فرش نگیریم؛ بعد از مدتی این پیشنهاد را دادم که یه ده چهارده تومنی بگیریم؛ اما نه برای خودمان. چنین مبلغی، نه ارزش واقعی اون فرش بود و نه ما محتاج این پول. با دریافت این وجه بسیار کم و همیاری خودمان، مرکز ملی فرش را هم در سنتی پسندیده هل میدادیم. پیشنهاد این بود که با وجه فوق، یک قالی قدیمی و موزهای بخریم و به موزه فرش اهدا کنیم. در واقع کاری فرهنگی برای کمک به هنرفرش، ولو ناچیز. حاج ابوالفضل گفت: «موافقم؛ اما چون مبلغ کمه، هر چی لازم شد بگو که من هم بپردازم.» گفتم «شدنی است و بسپار به من». وقتی خانم سلطان طناز کشکولی رو تو بازار دیدم، حالم دگرگون شد. عجب لعبتی بود! به حاج ابوالفضل هم خبر دادم. به قول سیروس پرهام: «اون کشتی و ماهیهای زیرش و دیدهبان دوربین به دست روی عرشه کشتی، تجسم قالیهای پرتغالی صفوی است.»
حالا این خانم سلطان در ۱۰۷ سال قبل، کی بوده؟ اللهاعلم. بعد از مدتی فرش را به طور رسمی و با حضور نماینده موزه، در دفترخانه به صورت رسمی تحویل دادیم و خشنود از کار خود. یک سال از اون روزها میگذره و با دریافت فقط نصف وجه، دیگه از پیگیری خسته و منصرف شدم. ثبتنام در سامانه تدارکات دولت هم داستانیه و بارگذاری چند باره اطلاعات توسط مرکز ملی فرش هم داستانی دیگر. دو سه روز پیش مرتضی لطفی افشار گفت: «دوباره اطلاعات این پروژه را فرستادیم برای بارگذاری». مدتیه که دل درد هم به کسالتم اضافه شده. فکرکنم نتیجه فشار بار این پروژه است و باردارم. کاش در سفر اخیر نخست وزیر ژاپن، این فرش را هم بهش هدیه میدادن. البته تلویزیون دولتی ژاپن به هدفش رسید و فیلم کوتاهی ساخت. با کمی خوش فکری، میشه سر بزنگاه، نقش فرش در دیپلماسی را پررنگ کرد؛ اونم با فرشهای مفهومی تو بحبوحه اوضاع امروز. البته بدون بارگذاری و بارداری! خلاصه طی دو سال، از شکاف رومن پُلانُفسکی، رسیدم به خانم سلطان صدوهفت ساله. انشاالله که صدوبیست سال دیگه هم زنده باشه. یک سال گذشته برای فرش ایران تلخ بود. امیدوارم دیگه نه سال تلخ ببینه، نه ماه تلخ.
| TORREH.net |پایان پیام