بیاختیار گفتم: «مامان فخری!» و بعد دیدم قالیچه دارد به سمت بهشت زهرا میرود. قطعه ۷۹. گفتم: «نه! نه! نمیخواهم مامان فخری را توی قبرستان ببینم. اینجا مردهبازار است. حتی سیمین بهبهانی عزیزتر از جانم دلش نمیخواست اینجا خاک شود.»
برچسب ها
فرش - قالی - قالی پرنده - ویژه| TORREH.net |
فاضل ترکمن
داستاننویس
امشب دوباره آن خواب را دیدم. هر سال، همین شب، همین خواب را میبینم. درست شب سالگرد رفتن مادربزرگ. خواب میبینم روی قالی کوچکی که خودش برایم بافته بود و هنوز گوشه سمت راست اتاقم، دلخوشی سمت چپم، قوت قلبم هست، به خواب رفتهام. درحالیکه تنها ده صفحه دیگر از کتاب «سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش»، کتاب تازه هاروکی موراکامی مانده بود تا تمامش کنم. کتاب را نیمهباز به حال خودش رها کردم و دیدم قالیچه عنابیرنگ مادربزرگ مثل گهواره کودکی متمول، تکانتکان میخورد. انگار خودش دوباره مرا به پارک برده است و آرامآرام مرا تاب میدهد تا وقتکشی کند و مادر از مطب برگردد.
توی همین فکرها هستم که حس میکنم سبک شدهام. حس میکنم سبک شدهام و دارم بالا میروم. یک حسی شبیه به رها کردن جسم و یکسره روح شدن. تندتند به سروصورتم دست میکشم. نمردهام. روح نیستم؛ اما هی سبکتر و سبکتر میشوم و هی بالاتر و بالاتر میروم. به خودم که میآیم، میبینم که سر کوچه هستم. فقط صدای جاروی رفتگرها توی گوشم میپیچد. قالیچه ترمز کوچکی میکند و بعد راه میافتد. از همه مسیرهای عمرم رد میشود. از دبیرستان ۲۲ بهمن و پیشدانشگاهی شهید رجایی و دانشگاه تهران مرکز و تهران جنوب و پادگان شهید خضرایی… بعد از دم در خانه دوستانم عبور میکند. از دم در خانه محمدرضا ساسانی. دوست دارم داد بزنم و بگویم: «ممل! میترسم! نمیدانم دارد مرا کجا میبرد؟! تو هم بیا سوار شو! تو که در سختترین شرایط تنهایم نگذاشتی…»؛ اما انگار زبانم را بریدهاند. قالیچه راه میافتد و از دم در خانه امین رجبی میگذرد. امین یا از خستگی خواب است یا دوباره دارد در مغازه کار میکند. امین آنقدر کار میکند که فکر میکنم حالا، این وقت شب هم توی مغازه قلعهحسنخان دارد دندان طلای یک پیرزن را که تازه مُرده از پسر کراکیاش میخرد. مسیرهایی که قالیچه میرود هیچ ربطی به هم ندارند. از پایین شهر به بالای شهر میرود. حالا به سمت فرمانیه میرود. از دم خانه بیتا رد میشود. بیتا را میبینم. جالب است تنها کسی که در راه میبینم، بیتاست. بیتا با یک پسر قدبلند توی یک ماشین شاسیبلند دارد انبه بستنی میخورد و بلندبلند میخندد. آنقدر بلند که یاد آن شب عید میافتم که ماند خانه ما، خواهرش، سپیده قورمهسبزی سوخته به خوردمان داد و نشستیم تا صبح مجموعه فیلمهای ترسناک Insidious را دیدیم. همان شب که بهرنگ هم بود. حسابی هم شنگول بود. بیتا را صدا نکردم. فقط نیشخند یا شاید تلخخندی زدم و پشتم را به او کردم. بعد قالیچه رفت سمت شهرک اکباتان. از شمال تهران، رفت غرب تهران. رفت بلوک ۱۶. سمت دفتر سهراب. سهراب را دیدم که دارد با آریا نزدیک آژانس حرف میزند. حتماً آریا دوباره تا صبح پیش سهراب پلاس بوده. حالا دارد با آقا سلطانی راننده آژانس پیروپاتال و دربوداغان برمیگردد خانه، البته اگر سالم برسد. با آنهمه حجم حشیشی که پیرمرد هر شب میزند و میرود هوا! دلم چهقدر برای سهراب تنگ شده بود. حتی برای آریای لعنتی که اینقدر اذیتم کرد و باعث شد از جمعشان فراری شوم. چهقدر دوست داشتم سهراب را بغل کنم. سهیل هم که حتماً خواب است. سهیل… سهیل… سهیل… که چه روزهای خوبی داشتیم با هم، اما یک شبه تمام شد.
قالیچه چهقدر در اکباتان مکث کرد. بعد که راه افتاد صاف از مسیر انقلاب گذشت. از کنار کتابفروشی «صدف». دلم نمیخواست به خاطرات این یکی فکر کنم. چه روزگاری داشتیم با آقای حسنی. روزهای خیلیخیلی تلخ و روزهای خیلیخیلی شیرین. به گمانم قالیچه میخواست یکییکی از کنار محل کارهای قدیمیام بگذرد. انقلاب را دیگر دوست نداشتم؛ اما قالیچه سریع از کنار همه گذشت. از دفتر «چشمانداز» که مرا یاد مهربانیهای بابک میانداخت و سالادهای خوشمزه هانی چاقالو و موهای فرفری تیتی، از دفتر «کاست» که چیز زیادی از آن یادم نیست، از دفتر «کوهستان افسانهای» که مدیرش هر وقت میرفتم از سجاده بلند شده بود، اما خیلی اذیتم کرد و از گندترین جایی که کار کردم یعنی «کهنه کتاب سخنگو» که مدیرش یک زن بود. پستفطرتترین و روی مخترین زن دنیا. بدترین صاحبکار خاورمیانه و حومه که صاحب هیچی نبود! نه صاحب سواد، نه کار، نه ادب و نه انصاف! تنها یک کله پوک داشت که تویش را با پِهِن پر کرده بودند. مقادیر زیادی جیغ دلخراش هم در چنته داشت که از آن نمیترسیدم و فقط حالم را بهم میزد! خانم احمدی و لنگه مزخرف خودش هم دخترش، خانم غریزی. هر دو به یکاندازه بیمار بودند. عینهو کاراکترهای بدجنس رمانهای کلاسیک. رمانهای چارلز دیکنز مثلاً و حتی بدتر از آنان. محکم زدم روی قالیچه که از کنار این خرابشده بگذرد. مثل خر رفتار کردم با قالیچه و شلاقش زدم! هرچند آدم، خر را هم نباید شلاق بزند! بعد خواستم ببینم قالیچه دیگر کجا میرود. دارد تمام زندگیام را استفراغ میکند روی من. خستهام کرده بود. دلم میخواست مادربزرگم را ببینم. عینهو دختر کبریتفروش! چهره مادربزرگ را دقیق یادم هست. چشمهای آبی و لبهای افتادهی غمگین. بغض کردم. آه کشیدم. بیاختیار گفتم: «مامان فخری!» و بعد دیدم قالیچه دارد به سمت بهشت زهرا میرود. قطعه ۷۹. گفتم: «نه! نه! نمیخواهم مامان فخری را توی قبرستان ببینم. اینجا مردهبازار است. حتی سیمین بهبهانی عزیزتر از جانم دلش نمیخواست اینجا خاک شود». بعد یادم افتاد که استادم عمران صلاحی هم همانجا خاک شده. زدم زیر گریه. بلندبلند گریه کردم. باد سرد و تندی میآمد و قالیچه تعادلش را از دست داده بود. قالیچه مادربزرگ که حالا قالیچه حضرت سلیمان بود. قالیچه پرنده بود. آنقدر گریه کردم که چشمهایم سیاهی رفت و بعد دستهای نرم و مهربانی اشکهایم را پاک کرد. با دستمالی که بوی بچگیهایم را میداد، بوی خانه مامان فخری… تا آمدم حرف بزنم و بگویم: «مامان فخری! دلم برایت تنگ شده! برای ما دعا کن! برای خوب شدن کمر مامان و حال بابا و وضع آبجی مرضیه و…»، مامان فخری یک آبنبات قهوهای رنگ از همانها که وقتی همسایه منیر خانم بودیم، برایم میخرید، گذاشت توی دهانم. داشتم مزه خوب و مهربان و نوستالژیک آبنبات را حس میکردم و دستهای مامان فخری توی دستم بود که دلم خواست برگردم و ببینمش اما تا برگشتم دستها غیب شد. خودم هم افتادم زمین. روی آسفالت. آبنبات از دهانم پرید و بعد یک پراید بدرنگ و لتوپار از روی من و آبنبات رد شد. خردخرد شده بودیم. هم من و هم آبنبات. حتی حالا که بیدار شدم. هنوز همهجایم درد میکند. هنوز دارم با تمام وجود گریه میکنم.
این یادداشت در شماره ۱۴ طره منتشر شده است.
| TORREH.net |پایان پیام