قالیچهای پر از اسب و سوار که با تیر و کمان شکار میکنند. مدتی غرق زیبایی به قالی خیره میمانم. دایی از اتاق بیرون میآید. میایستد کنارم و دست میگذارد سر شانهام. «قشنگه؟» فقط سر تکان میدهم. «قالیچۀ پرنده است».
برچسب ها
فرش - قالی - قالی پرنده - ویژه| TORREH.net |
علیاکبر حیدری
داستاننویس
مامان دستپاچه چیزهایی جمع میکند تا برویم. میگویند صدام قرار است تهران را بمباران کند. دوست ندارم برویم. قرار بود با بچههای کلاس تئاتر بازی کنیم. مامان میگوید که همه میروند و مدارس تعطیل است. حرفش را باور نمیکنم. میرویم زاگون، باغ بابابزرگ. بابا که میپیچد توی باغ، بچهها را آن دور میبینم که جلوی ساختمان بازی میکنند. همهچیز یادم میرود؛ مدرسه و تئاتر، جنگ و بمباران و خاکریزهایی که توی تلویزیون میدیدم و شبها از ترسشان خوابم نمیبرد. بابا که ترمز میکند از ماشین میپرم پایین. بچهها بالا پایین میپرند و برایم دست تکان میدهند. میان راه فقط لحظهای مامانبزرگ نگهام میدارد و یک ماچ آبدار از لُپم میکند. برای ناهار هزار بار صدایمان میکنند و آخر سر دایی میآید و با توپوتشر میبردمان توی خانه. عصبانیتاش هم بامزه است، با آن هیکل گرد و سیبیلهای آویزان از دو طرف لبهایش. میدویم توی خانه. پشت سر همه میروم اما توی راهرو گیر میافتم. روی دیوار چیزی است که میخکوبم میکند. قالیچهای را از چهار طرف از ریشهها میخ کردهاند به دیوار. قالیچهای پر از اسب و سوار که با تیر و کمان شکار میکنند. مدتی غرق زیبایی به قالی خیره میمانم. دایی از اتاق بیرون میآید. میایستد کنارم و دست میگذارد سر شانهام. «قشنگه؟» فقط سر تکان میدهم. «قالیچۀ پرنده است». نگاهش میکنم. باز هم دارد داستان میبافد. بابا همیشه میگوید که دایی باید نویسنده میشد، آنقدری که سرش توی آسمانهاست و رؤیا میبافد. «باور نمیکنی؟» دست میکشم روی قالی؛ نرم است. کاش میشد پرواز کند. «به هیچکس نگو، بعد از ناهار که همه خوابیدند، باهاش پرواز میکنیم». لبخندی بزرگ گونههایش را چال میاندازد. نمیفهمم که ناهار را چطور میخورم. بچهها بعد از ناهار به ضربوزور مادرها میخوابند. من هم چشمهایم را میبندم تا خیال مامان راحت شود و برود توی اتاق بزرگ با خواهرها پی پچپچ و خندههای ریز که مبادا بچهها بیدار شوند. دایی آرام از توی راهرو صدایم میکند. ریشههای قالی را از میخها رها میکند. قالی را لوله میکند و میاندازد روی شانهاش و میرویم پشتبام. قالی را پهن میکند و چهارزانو روی آن مینشیند. دستش را دراز میکند. آرام پا میگذارم روی قالی نرم و جلوی دایی مینشینم. «چشمهات را ببند و تا نگفتم باز نکن». چشمها را میبندم. حس میکنم چیزی زیر پاهایم حرکت میکند. نرمه بادی به صورتم میخورد. میترسم. پشت میدهم به سینۀ دایی. «حالا باز کن». توی آسمانیم. خانه و باغ آن پایین اندازۀ یک کف دست است. «کجا برویم؟» از دور جنگل را نشان میدهم. میرویم بالای درختها. سوارها آن پایین دنبال آهوها و پرندهها میتازند؛ اما تیر هیچکدامشان به هدف نمیرسد. خوشحالم. برمیگردم و به دایی نگاه میکنم که چشمهایش برق میزد. ناگهان هواپیمایی با سرعت از کنارمان میگذرد. دودش میرود توی گلویم و به سرفه میافتم. صدای جیغ میآید. چشمهایم را باز میکنم. هواپیمایی با دود سفید توی آسمان است و مامان جیغکشان میدود سمتمان. دایی را سرزنش میکند که چرا توی این وضعیت آمده پشتبام. «صدای آژیر قرمز را نشنیدیم». میرویم پایین. دایی قالی را آویزان میکند به دیوار. سوارها دوباره پی شکارشان میروند. دست میکشم روی قالی ابریشمی. خاله بزرگ صدایم میکند که چای یخ کرد. سر میچرخانم. هر بار میآیم خانهاش پای قالی میخکوب میشوم. یاد پرواز با قالیچه و دایی تا همیشه تازه است. دایی که سرطان امانش نداد رویاهایش را ادامه بدهد؛ اما رویاهایش را برام به ارث گذاشت. مثل قالی که سالهاست از نسلی به نسل دیگر ارث میرسد و سوارهایی که هیچوقت تیرشان به تن آهوها و پرندهها نمینشیند.
این یادداشت در شماره ۱۴ طره منتشر شده است.
| TORREH.net |پایان پیام