روی اندام بالا بلند و خمانش میشد جابهجا پودهای تنش را که نشان از زخم اعصار بود تماشا کرد ولی رنگ و رخش هنوز چنان میدرخشید که میشد در میان هزاران رنگ چشمنواز او را با نقشونگارهای پیچیده در اندامهایش بازشناخت.
برچسب ها
فرش - قالی - قالی پرنده - ویژه| TORREH.net |
نسترن مکارمی
داستاننویس
سندباد غبار سفر از سرشانههای زخم خوردهاش تکاند و در کافه «قهقهه کلاغ» را وا کرد. مردانش، ملوان یکچشم، دیو کوتاهقد و زن سرخمویی که پیشگوییهایش همیشه خلاف آنچه گفته بود از آب درمیآمد، پشت سرش وارد شدند. سندباد یک لیوان بزرگ عصاره مجانین با کمی نیشکر تازه برای خودش سفارش داد و همراهانش مثل همیشه به همان معجون آتشین هفتادساله رضایت دادند که گرگ کافهچی در پستویی پنهان کرده بود و مخفیانه از آن نگهداری میکرد. گرگ بعد از آوردن سفارشها دم بلندش را انداخت روی ساعد و کنار گوش سندباد خم شد و به زمزمه گفت: «میگن این طرفا هم پیداش شده. من نگرانم پسرعمو. شنیدم از چشاش خون میچکه و نعرههاش صخرهها رو آب میکنه. اون میتونه با جادوی سیاهش آدما رو به سنگ تبدیل کنه و داروندارشون رو بریزه توی اون توبره گشادش. خودت که میدونی من این کافه را با خون دل علم کردم.»
سندباد دستش را به نشانه سکوت بالا آورد و گفت: «تو نگران نباش. مردان من از هزاران گردباد کهکشانی به سلامت گذر کردهاند.»
گرگ با دلشوره حرفش را برید: «بحث زوروبازو و دلوجرات نیست. تو اونو ندیدی. البته منم ندیدم ولی میگن با افسونش هر کسی رو به زانو درمیاره.»
سندباد خندید و با اشاره به زن سرخمو گفت: «اوراد اون به تنهایی هر طلسمی رو باطل میکنه تو نگران هیچچیز نباش.»
گرگ که از گپ با سندباد ناامید شده بود دمش را پایین آورد و درحالیکه آن را روی زمین پشت سرش میکشید از او دور شد و زیر لب غرید: «حرف. حرف. حرف.» و بعد چیزهایی به زبان گرگینهها زمزمه کرد که سندباد از آن سر درنیاورد.
ملوان با تنها چشمی که داشت از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت: «ببینید قربان، آسمون سوراخ شده. از تموم درز و شکافهای کاینات داره آتیش جهنم بیرون میزنه. هوا خرابه… بهتره شب، همینجا بمونیم.»
زن سرخمو با انگشتهای بلندش پلکهای خودش را آن طوری که پلک مردگان را میبندند، رویهم فشرد و از دماغش صدای خرناسی گراز گونه بیرون داد و خرخرش آنقدر ادامه پیدا کرد که تو گویی چیزی به خفگی و تمام کردنش باقی نمانده است.
دیو و سندباد مشتاقانه به صورتِ در حال کبود شدنش خیره شدند تا وقتیکه ناگهان خرناسها بند بیاید و زن انگارنهانگار که اتفاقی افتاده باشد لقمهای از پنیر گزنهای که گرگ روی میز جا گذاشته بود را به دهان بگذارد و زیر لب بگوید: «امشب خبری نمیشه. آروم بگیرید. راهزن خوابه.»
دیو دستش را به تیغه شمشیرش کشید و نورش را تاباند توی چشمهای سندباد که خیره مانده بود به رگههای چوبی میز و ملوان کلاه از سر برداشت و علفهای نورسته روی سرش را خاراند. بااینهمه هیچکس فکرش را نمیکرد که اینقدر زود پیشگویی زن سرخمو به وقوع بپیوندد.
طوفانی که با خود رطب خوزستان آورده بود و میخواست به کشمیر سفر کند و بار پارچه بیاورد، سراسیمه خودش را رساند به کافه و درحالیکه با دلهره و بیتابیاش تمام میزها و صندلیها را به هم ریخته بود و ناله کرد: «اون پشت سرمه… تورو خدا نجاتم بدین. مالالتجارهام… کاروانم… من فقط یه بازرگان بیچارهام…»
دیو کوتاهقد که از رفتار طوفان خشمگین شده بود، از پشت میز بیرون پرید و نوک چاقوی جیبیاش را روی گردن گردباد گونهاش فشار داد و گفت: «بتمرگ یه گوشه و حرف نزن حرومزاده! تو همونی نیستی که سال گذشته اون افعیهای بیخاصیت رو به من فروختی؟…دریغ از یه ذره سم!…»
طوفان ترسیده و جویدهجویده گفت: «ببخشید عالیجناب. باور کنید من به کلی بیخبرم از این ماجرا. قول میدم جبران کنم. البته اگه فرصتی باشه و اون ما رو زنده بذاره…»
دیو از لای دندانهای زرد و درشتش پوفی کرد و بوی بد دهانش را سراند توی صورت طوفان که خیلی زود پیچید توی تمام تنش و او را رها کرد تا لرزان و رمیده، کز کند گوشه کافه. گرگ غرغرکنان میز و صندلیها را به حالت اول برگرداند و با صدای بلند گفت: «بهتره همین حالا پول میزاتونو حساب کنید. من از جنازههاتون نمیتونم چک بیمحل قبول کنم.»
هنوز دستی توی جیبهای سوراخ و پر شپش فرو نرفته بود که در باز شد و «او» با دامنی از سکوت و غبار فرود آمد. پرزهای بلندش به زیبایی مژگان زنی هندو و ریشههای در هم گره خوردهاش، گیسوانی ابریشمین و پریشان بود که هر بینندهای را محسور خود میکرد. روی اندام بالا بلند و خمانش میشد جابهجا پودهای تنش را که نشان از زخم اعصار بود تماشا کرد ولی رنگ و رخش هنوز چنان میدرخشید که میشد در میان هزاران رنگ چشمنواز او را با نقشونگارهای پیچیده در اندامهایش بازشناخت. شاهعباسی درشت و درخشانی که در میانه اندامش، کمی بالاتر از میانه، کمی متمایل به سمت چپ، میتپید، ساقههای ختایی پیچان در تنش را از مایعی سبز و شفاف پر و خالی میکرد. در کنار این همه شکوه و وقار افسانهای، رفتار رمیدهاش به اسیری از بند گریخته میمانست و به نظر میرسید بیش از هر چیز نیازمند جرعهای آب و کمی آرامش خاطر باشد.
سندباد که برای چند ثانیه به سرو بالای او خیره مانده بود، مشتاقانه از جا برخاست و لیوان عصاره مجانین را به لبهای نیم وای او که دو پرِ غنچهای سرخ بود، نزدیک کرد. با احتیاط دستی بر گرههای نیم جان پشتش گذاشت و گفت: «بنوشید بانو… گویا راه درازی آمدهاید.»
«او» سر بلند کرد و با کلماتی که بیشتر به صدای دفه و آوای شیرین دخترکانی در دور دستهای زمان شبیه بود، حکایت سرگردانی و در بند شدنش را بازگو کرد. صدای او رقص رقصان از بالای سر مهمانان مست کافه «قهقهه کلاغ» گذشت و در جانشان اثر کرد. ملوان یک چشم سر روی میز گذاشت و در میان خواب و بیداری جزیرهای مدفون در گنجی عظیم را دید که قالیچهای افسونگر بر آن حکمفرمایی میکند. دیو پیشانیاش را به انگشتهای زمخت دستش تکیه داد و جویندگان گنج را دید که با نیزهها و شمشیرها و دامهای گسترده به آن جزیره پا گذاشتهاند و با دستهایی آلوده و دهانی دشنامگو قالیچه را در خود لولیدهاند و بر دوش افکندهاند. زن سرخمو سرش را روی تکیهگاه صندلیاش خماند و قالیچه را دید که بر مهاجمان خود غلبه کرده است و آنها را از جزیره بیرون رانده است و سندباد…
سندباد همانطور که لیوانش را کنار دهان قالیچه گرفته بود در جا خشکیده بود و با این که هنوز چشمهایش یارای تماشا داشت، نمیتوانست حتی یکی از عضلات خشکیده و افسون شدهاش را به حرکت درآورد.
سپس قالیچه از جا بلند شد. روی هوا چرخی زد. لیوانهای مهمانها را خالی کرد، بهعلاوه جیبهای شپش زده. مالالتجاره طوفانِ بازرگان را در خود پیچید و با چرخش گوشهای از ریشههایش به گرگ کافهچی اشاره کرد که کار تمام است. گرگ از پشت دخل بیرون آمد و تابلوی «کافه باز است.» را به پشت برگرداند. قالیچه سهم او را که چند سکه طلا بود، توی پنجهاش ریخت و خیلی زود در افقی ناپدید شد که آتش جهنم از تمام درز و شکافهایش نشت کرده بود.
این یادداشت در شماره ۱۴ طره منتشر شده است.
| TORREH.net |پایان پیام