ببین مادر، خوب گوش بگیر ببین چی میگم؛ من شاید این روزها مجبور شم برم سفر. با قالیچه پرنده میراسدخان میخوام برم. یه وقت غصه نخوریا. قالیچه دوباره برمیگرده همینجا. میراسدخان رو هم که برد، دوباره برگشت پیش من، توی صندوق. اون مال توئه اصلاً.
برچسب ها
فرش - قالی - قالی پرنده - ویژه| TORREH.net |
مصطفی علیزاده
داستاننویس
یکوقتهایی میرسد که تمام دنیا برایت متوقف میشود. دکمه ایست را میزنند و تو میایستی. ناگهان انبوهی از خاطرات سرازیر میشود به ذهنت و تو یکییکیشان را مثل عتیقهای گرانقیمت برمیداری و خاکشان را میگیری و بعد یک دل سیر نگاهشان میکنی. آنوقت است که دیگر زنگهای موبایل و قرارهای کاری و قبضهای آب و برق و گاز و قسطهای عقب افتاده و هرچه تا آن لحظه فکرت را گرفته، همه از تو دور میشوند. تو میمانی و خاطراتت. ظهر دیروز، توی انباری خانه پدری با دیدن صندوق چوبی عزیزجان و قالیچه پرندهاش دکمه توقف زندگی من زده شد.
پنج ماه پیش که پدر را بردیم خانه آبجی زری، معلوم بود دیگر برگشتی در کار نیست. آلزایمر که شوخی ندارد. هرچه گذشت اوضاعش بدتر شد. کافی بود چند دقیقه تنها بماند تا بزند به کوچه و خیابان و ما یک صبح تا شب اسیر شویم و با دلهره و نگرانی دنبالش بگردیم تا پیدایش کنیم. توی این پنج ماه، خانه پدری که قبلاً خانه عزیزجان بود، خالی افتاده بود. خانه خالی هم خرج دارد؛ از قبض آب و برق بگیر تا سقفی که نم زده و دارد میریزد. از طرفی، زندگی ما هم چالههایی داشت که باید پر میشد. با زری و زینت توافق کردیم که خانه را که قبلاً پدر به نام ما کرده بود، بفروشیم. فروختیم و یک ماه برای تخلیه وقت گرفتیم. از هفته پیش شروع کردیم به خالی کردن خانه برای تحویل به خریدار. فرشهای دستباف و ظروف و بلورجات و آرایههای بهدردخور و قابهای عکس و اینجور چیزها را تقسیم کردیم بین خودمان و بعد، سمسار و کهنهخر را گفتیم که بیایند و تیروتختهها را بخرند و ببرند. دستِ آخر دیروز نوبت به خالی کردن انباری بزرگ خانه رسید.
از بشکه نفت و دبههای سرکه و ترشی گرفته تا بیل و کلنگ و موزاییک و آجر، همه را بیرون ریختم؛ توی حیاط. و دستِ آخر زیر کوهی از تختههایی که معلوم نبود توی انباری چه کار میکرد، صندوق چوبی بزرگ عزیزجان را پیدا کردم که سیودو سال بود ندیده بودمش. انگار که گنجی پیدا کرده باشم، داشتم از خوشحالی منفجر میشدم. در صندوق را باز کردم. لای پارچه کرباسی و پارچه شمدی صورتی کمرنگ قالیچه کوچک عزیزجان پیچیده شده بود. چند دقیقهای گذشت و همانطور مبهوت و ذوق زده ایستاده بودم و قالیچه را مثل نوزادی توی بغل گرفته بودم. سرازیر شدم به سالهایی که بچه بودم و هنوز عزیزجان زنده بود و اینجا خانه او بود و ما هم طبقه بالا زندگی میکردیم. از بچگیام هر خاطرهای که دارم، توی آن عزیزجان هم هست. من عاشق عزیزجان بودم. همه هم این را میدانستند و میگفتند. صبح تا شب، مدام پیش او بودم. گاهی که خدابیامرز مادر میخواست من را به طبقه بالا ببرد و من نمیخواستم و گریه میکردم، عزیزجان وساطت میکرد که بیشتر بمانم. من اتاق او را با اسباب و اثاثیه کهنهاش و رادیو خرابش از خانه خودمان که شیکتر بود و تلویزیون رنگی و مبل و پردههای قشنگ داشتیم، بیشتر دوست داشتم.
گوشه اتاق عزیزجان، صندوق چوبی بزرگ و کهنهای بود که چیزهای مهمش را توی آن گذاشته بود. خودش میگفت: «این صندوقِ زواردررفته، صندوق گنج منه». بعضی وقتها مینشست کنار صندوق و در آن را باز میکرد و با طمأنینه و حوصله، وسایل توی آن را یکییکی درمیآورد و با یک دستمال، گردگیری میکرد. از بین عکسهای قدیمی و بیرنگورو، یک عکس سیاهوسفید بود که عزیزجان بیشتر از بقیه عکسها تماشایش میکرد. در آن عکس، با یک چارقد سفید روی سرش، کنار مردی چهارشانه و قدبلند، با سبیل تابیده که یک شاهین روی دستش نشسته بود، ایستاده و زل زده بود به دوربین. آن مرد سبیلو، پدربزرگم بود که خیلی سالها پیش از آنکه من به دنیا بیایم، اصلاً وقتی هنوز پدر هم بچه بوده، در جوانی مرده بود.
عزیزجان میگفت: «پدربزرگت، میراسدخان دارآبادی، مرد کوه و بیابان بود. بیخودی توی شهر به دنیا اومده بود. مدام از این کوه و دشت به اون جنگل و آبادی میرفت. چند باری هم پیش اومد که من رو هم با خودش برد به دهی و روستایی.» یک دوربین شکاری تکچشم قدیمی و تَرَک برداشته هم بود که جلد چرمی رنگورو رفتهای داشت. این دوربین را خیلی دوست داشتم و همیشه فکر میکردم که روزی عزیزجان آن را به من خواهد داد. عزیزجان میگفت پدربزرگ اهل شکار بود و تفنگ داشت. توی صندوق خیلی چیزهای دیگر بود و هر کدام کلی قصه داشت که هر بار یکیاش را عزیزجان برایم تعریف میکرد. تمام گنجینه عزیزجان، خاطراتی باقی مانده از میراسدخان بود.
قالیچه کوچکی هم بود که عزیزجان میگفت قالیچه پرنده میراسدخان است. وقتهایی که میرفت سراغ صندوق، قالیچه را پهن میکرد روی فرش جلوی پنجره تا بعد از اینکه همه گنجینهاش را گردگیری کرد و همه را برگرداند توی صندوق، آن قالیچه را لای یک شمد صورتی کمرنگ بگذارد و بعد آن را هم لای یکپارچه کرباسی بپیچد و روی بقیه چیزها بگذارد. قالیچه کوچک و کهنهای بود که پر از نقشهای پرندگان رنگارنگ و موجودات عجیبوغریب بود؛ از بلبل و طوطی و شانهبهسر گرفته تا غول و دیو شاخدار. عزیزجان میگفت: «اینرو میراسدخان از یه پیرمرد صدساله دهاتی گرفته. اسم پیرمرده سُلِیمون بوده. پس لابد این قالیچه هم قالیچه پرنده حضرت سُلِیمونه.» این را که میگفت، میخندید. من آن موقع مینشستم و محو پرندهها و غولهای روی فرش میشدم و عزیزجان قصه قالیچه سلیمان و بادِ گوش به فرمان و ملکه سبا و هدهد را برایم تعریف میکرد. هر بار بخشی از ماجرا را. میگفت قالیچه حضرت سلیمان به اندازهای بزرگ بود که تمام لشکرش روی آنجا میشد. روی آن مینشست و به باد فرمان میداد تا از شرق به غرب دنیا برود و برگردد. میپرسیدم «یعنی این قالیچه هم پرواز میکنه؟» همان موقع هم با اینکه بچه بودم، برایم عجیب بود که بشود با قالیچه پرواز کرد؛ اما عزیزجان میگفت که پرواز میکند و میراسدخان هم یکبار با آن پرواز کرده است. یکبار پرسیدم: «یعنی منم میتونم روش بشینیم و پرواز کنم؟» و جواب داد: «تو نه مادر. باید صدساله شی تا بتونی باهاش پرواز کنی. این قالیچه فقط واسه صدسالهها پرواز میکنه و بس!» و لبخند میزد. همیشه در ذهنم این سوال بود و هیچوقت نپرسیدم و او هم نگفت که شوهرش، میراسدخان دارآبادی که صدساله نبود، چطور با آن پرواز کرده بود.
عزیزجان مدتی بود که ناخوش شده بود. دکتری چاق با سر طاس را آوردند تا معاینه و دوا و درمانش کند. وقتیکه دکتر به پدر گفت «باید ببریدش بیمارستان» من آنجا ایستاده بودم توی پاشنه در و حرفهایشان را میشنیدم و بیصدا گریه میکردم. زری آمد و بغلم کرد و با خودش برد. چند روزی گذشت و کسی نتوانست عزیزجان را راضی کند تا برود بیمارستان. سرفههای عزیزجان هم هر روز بیشتر از قبل میشد و به حرف پدرم گوش نمیکرد و باز گاهی سیگار میکشید. مدام توی رختخوابش خوابیده بود. مادر دیگر به من کمتر اجازه میداد که بروم طبقه پایین پیش عزیزجان. یکبار که کنار رختخوابش بودم و ناراحت و غصهدار نشسته بودم و نگاهش میکردم، به من گفت: «ببین مادر، خوب گوش بگیر ببین چی میگم؛ من شاید این روزها مجبور شم برم سفر. با قالیچه پرنده میراسدخان میخوام برم. یه وقت غصه نخوریا. قالیچه دوباره برمیگرده همینجا. میراسدخان رو هم که برد، دوباره برگشت پیش من، توی صندوق. اون مال توئه اصلاً.» من سر تکان دادم که نه. ولی غصه من از همان لحظه شروع شد. غصه برای سفر عزیزجان.
یک روز صبح که بیدار شدم، دیدم که پدر سر کار نرفته است و زینت هم با روپوش مدرسه ایستاده بود دم اتاق عزیزجان و گریه میکرد. خواستم بروم پیش عزیزجان که زری از اتاق بیرون آمد و نگذاشت داخل شوم. من را برد طبقه بالا. گریه میکردم و میخواستم بروم پایین. زری از پس من برنمیآمد. مادر را صدا کرد. مادر اول دعوایم کرد که عزیزجان خواب است و صدا نکنم تا بیدار نشود و زودتر خوب شود و بعد قربان صدقهام رفت و بغلم کرد که آرام شوم. من باور کردم و گریه و سروصدا نکردم تا عزیزجان بخوابد و خوب شود. آن روز تا ظهر مدام صدای زنگ بلبلی خانه درمیآمد و از پنجره رو به حیاط میدیدم که همسایهها میآمدند به خانه و میرفتند و بعد دایی بهروز هم آمد. بعدازظهر که خواب بودم، انگار خیلی اتفاقها افتاده بود. عزیزجان را برده بودند. خاله مینا و اقدسسادات که دوست مادربزرگ بود و همسایهها آمده بودند خانهمان و ناراحت بودند. پدر آمد پیشم. خوب یادم است که چشمهایش قرمز بود. گفت که عزیزجان رفته سفر. از دهانم پرید: «با قالیچه پرنده.» سوالم احمقانه و ناخودآگاه بود. پدر مکثی کرد و بعد گفت: «آره با قالیچهاش پرواز کرده و رفته» گفتم: «راس میگی؟». سر تکان داد که آره.
همان روز، دایی بهروز مرا برد خانه خودشان. یکهفتهای آنجا بودم و بعد چند روزی هم رفتم خانه خاله مینا. وقتی برگشتم خانه، عزیزجان نبود و گفتند هنوز سفر است. صندوق چوبی دیگر توی اتاق نبود. کمکم وسایل اتاق را جمع کردند و وسایل زری و زینت را گذاشتند توی اتاقش. تا مدتها منتظر بودم عزیزجان از سفر برگردد. بعداً فهمیدم که عزیزجان مرده و هیچوقت برنمیگردد. دیگر کمکم قالیچهاش هم از یادم رفت تا دیروز که پیدایش کردم و قالیچه پرنده عزیزجان شد تمام گنجینه من.
این یادداشت در شماره ۱۴ طره منتشر شده است.
| TORREH.net |پایان پیام