دسته بندی : شماره 14 - شیرازه18/01/30

کمی این طرف‌تر از درگاه اتاق دایی علی، قالی قرمز و کوچک مادربزرگ، مثل قالی پرنده پهن شده بود و رنگ‌های قرمز و لاکی‌اش توی آفتاب برق می‌زد. دلم می‌خواست بدانم این قالیچه کوچک قدیمی که در حالت معمولی، زبر و تیغ تیغی بود، حالا خیس و براقش چطور بود؟

نشریه فرش دستباف ایران طره | TORREH.net |


مریم منصوری
نمایش‌نامه‌نویس

راستش داشتن قالی پرنده همیشه رویای من بوده است. یک قالی قرمز زیبا با نقش و نگارهای طلایی و گلبهی که تو را از هر مخمصه‌ای نجات بدهد و با خودش ببرد. حتی یک بار هم در خانه مادربزرگ همین رویا مصیبت شد.
اواخر اسفند بود و از بام خانه‌های شهر کوچک ما، فرش‌های شسته شده آویزان بود. حالا دیگر سر به هوا بودن بچه‌ها دلیلی داشت. ترنج و شمسه و اسلیمی‌ و بته‌جقه‌ها که می‌پیچدند درهم و تا آسمان می‌رفتند؛ اما آن روز در حیاط خانه مادربزرگ اتفاق دیگری افتاده بود. آفتاب پهن شده بود در حیاط و مادر و خاله‌ مشغول شستن فرش‌ها بودند. من با چشم‌هایی که تازه باز شده بود، از پشت پنجره‌های خانه می‌دیدمشان که چکمه پلاستیکی پوشیده بودند و آب و کف روی فرش‌های خانه مادربزرگ جاری بود. در گرمای خانه، دلم می‌خواست من هم بی‌چکمه، بروم روی فرش‌های خیس و چلپ چلپ بدوم. این بود که یک‌دفعه بلند شدم و دویدم طرف حیاط. حیاط روشن و تمیز، ته راهروی باریک و نیمه‌تاریک مادربزرگ، رویایی بود. دلم می‌خواست خودم شلنگ را از مادر بگیرم و آب را با فشار بپاشم روی فرش‌های مادربزرگ که همیشه حواسش بود و موقع تخمه خوردن یا انار خوردن ما بچه‌ها، چادرشبش را پهن می‌کرد روی فرش تا مبادا لکه‌ای روی آن‌ها بیفتد. حالا مادر و خاله‌ها داشتند از فرش‌ها انتقام می‌گرفتند. با چکمه‌های پلاستیکی و شلنگ آب و پاروهای کوچک افتاده بودند به جان فرش‌های مادربزرگ. من هم باید خودی نشان می‌دادم.
همین که پایم را روی موزاییک‌های خیس حیاط گذاشتم، جیغ مادر درآمد که وای چرا لباس گرم نپوشیدی؟! بدو! بدو! بعد خاله‌ را فرستاد سراغم. خاله چنان پرشتاب دوید طرفم و مرا زد زیر بغلش و برد داخل که فقط یادم هست یک‌دفعه همه جا تاریک شد و ما داخل خانه بودیم و خاله داشت دکمه‌های کاپشن سورمه‌ای مرا می‌‌انداخت و دستکش و کلاه و خلاصه آن قدر لباس به تنم پوشاند که دیگر نمی‌توانستم بدوم. فقط باید مثل خانم‌ها آهسته قدم برمی‌داشتم. خودش هم دیگر نمی‌توانست این حجم گرد و قلنبه را بغل کند و ببرد حیاط. برای همین هم به این نتیجه رسیدیم که مسالمت‌آمیز در کنار هم راه برویم و فقط خاله دستم را بگیرد.
اما داخل حیاط که رسیدیم، باز جیغ مادر در آمد که برو کنار! برو! خیس می‌شی! خلاصه باز هم خاله با چکمه‌های پلاستیکی پرید وسط فرش خیس مادربزرگ و مثل یک قهرمان، شلنگ آب را دستش گرفت؛ اما مادر آن قدر اخم کرد که من رفتم طرف باغچه ته حیاط که درخت توت کهن‌سالش با شاخه‌های خشک و تنه پت و پهنش، سینه سپر کرده بود. آن ته، پشت باغچه، اتاق دایی علی بود که همیشه مشغول کتاب خواندن بود و خیلی که سر و صدا می‌کردیم، سرش را از پنجره اتاقش بیرون می‌‌آورد و داد می‌کشید؛ اما کمی این طرف‌تر از درگاه اتاق دایی علی، قالی قرمز و کوچک مادربزرگ، مثل قالی پرنده پهن شده بود و رنگ‌های قرمز و لاکی‌اش توی آفتاب برق می‌زد. دلم می‌خواست بدانم این قالیچه کوچک قدیمی که در حالت معمولی، زبر و تیغ تیغی بود، حالا خیس و براقش چطور بود؟ کفش‌هایم را در آوردم و دویدم میان قالی که یک‌دفعه زیر پایم خالی شد و من پیچیده به قالی پایین رفتیم. همه جا تاریک بود. فقط از الیاف زبر و سردی که به صورتم می‌خورد، می‌فهمیدم که قالی دورم پیچیده شده است و با هم پایین رفتیم تا اینکه صدای جیغ و داد مادر و خاله و مادربزرگ در تاریکی مطلق آمد و صدای پایی که انگار از نردبانی فلزی پایین می‌آمد و هی نزدیک‌تر می‌شد تا اینکه بال‌های قالی از روی صورتم کنار رفت و صورت دایی پیدا شد و دست‌هایش من را از لای قالی بیرون کشید و گفت: «وروجک! خیال کردی قالی پرنده‌اس؟! افتادی توی زیر زمینش!» بالای سر دایی یک مربع روشن بود با سه کله که خم شده بودند در آن. مادر و خاله و مادربزرگ از آن بالا به ما نگاه می‌کردند.


این یادداشت در شماره  ۱۴ طره منتشر شده است.


نشریه فرش دستباف ایران طره | TORREH.net |پایان پیام

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

code